سرهنگ در يك كلام جمع اضداد بود. با هر گرگ بارانديدهاي مهربان بود اما گربه را پيش و مرغ را كيش ميكرد.
بچه كه بودم ميگفتند با اتوي شلوارش ميتواني هندوانه قاچ كني الان اما سال تا سال حمام نميرفت و كوهنوردهاي دركه گاهي پول خرد جلويش ميانداختند. روي ديوار خانه و زير يك شمشير نظامي با آرم شاهنشاهي كلكسيوني از نشان و مدال داشت، خودش اما كلكسيوني از آه و ناله و زجهومويه و نقنق و عجز و لابه شده بود. بچه كه بودم يادم هست آناهيتا دختر سرهنگ طي چندماه و آهستهآهسته دچار سكوتي ابدي شد.
بعد شروع كرد به عروسك ساختن؛ عروسك باران. پيش از آن سكوت ابدي، آناهيتا ميان مهمانيهاي بيروح و سرد سرهنگ، يك تنه تمام همبازيهايم بود. برايمان قصه ميگفت. آواز ميخواند. حوصلهاش از هيچ كودك بازيگوشي سر نميرفت. ميگفتند 10سال آزگار او و پسر حميدخياط، نظاميدوز پادگان لويزان همديگر را ميخواستند.
سرهنگ اما راه ميرفته و ميگفته: خانواده حميد آه در بساط ندارند اما گوهر ميخوان، غلتون ميخوان، ارزون ميخوان. گويا يكبار سوزن حميدخياط لاي يكي از اوركتهاي سرهنگ جا مانده و او هم كينه خياط از همه جا بيخبر پادگان را به دل ميگيرد؛ كينهاي كاملا شتري. پس از آن مدام به آناهيتا گوشزد ميكرد كه دختر و پسر پنبه و آتش هستند.
زنش تعريف ميكرد تا دخترك دست به گوشي تلفن ميبرد سرهنگ ميگفت: «خاكه رو خاكه» كه يعني دارند پچپچ ميكنند و حتما پسر حميدخياط پشت خط است و گوشي را از دست آناهيتا ميكشيد. دخترك اين اواخر پوست و استخوان شده بود و فقط عروسك باران سوزن ميزد؛ سوزني كه شايد از لاي اوركت سرهنگ پيدايش كرده بود و در سكوتي زجرآور به تن عروسكها فرو ميكرد. تا همين امروز هم در خانه بيشتر دوست و آشناهاي سرهنگ، عروسكي پارچهاي و آويخته از شاخه درخت هست كه همگي يادگار آن روزهاي آناهيتا هستند.
آن سال قرار بود مشاسماعيل لحافدوز، همسايه زيرزمين خانه پدري براي سرهنگ لحاف طرح عقابي بدوزد و كرسي برايش علم كند. كمان پنبهزني و وسايلش را گذاشتم روي جيپ «كا ام» كه پدر خريده بود و با مشدي راهي دركه شديم. در راه مشاسماعيل تعريف كرد قديمترها مردمان تنگدست به جاي منقل آتش، چالهكرسي ميكندند.
برخي نيز از خاكههاي زغال گلوله درست ميكردند و به آن گوله هم ميگفتند. پرسيدم مشدي «خاكه رو خاكه» يعني چي؟ گفت ته منقل كرسي را گچ خيس كشيده، خاكستر الك ميكردند و خاكه زغال ميريختند، بعد آتش روي زغال گذاشته باد ميزدند، به لايهلايه خاكه و خاكستر و آتش را جابهجا كردن «خاكه رو خاكه» ميگفتند. وقتي رسيديم دركه، داخل خانه سرهنگ نرفته بازگشتم.
مرد عصا قورت داده دوران كودكيام، كمرش دو تا شده و از سرما گوشه اتاق كز كرده بود. در مسير بازگشت مشاسماعيل تعريف كرد در يك شب باراني جنازه آناهيتا و رضا را درحاليكه روي شاخه درختي در شمال لمبر ميخوردهاند، پيدا كردهاند. به خانه كه رسيدم عروسك باران آويخته از شاخه درخت خانهمان در باد ميرقصيد.
نظر شما